دل گفته ها

ساخت وبلاگ
دردی از پشت کله ام کشید به گردن و زد به ستون فقراتم. سرم را که پائین آوردم با خودم فکر کردم که مونیخ می تواند بهشت ارتوپدها و فیزیوتراپها برای پساسفر توریست‌ها باشد. از بس که آدم سر به هوا می شود برای دیدن شگفت انگیزترین عجایب معماری و سازه های هنری در ارتفاع بلند ساختمانهای زیبا. مونیخ که عروس شهرهای آلمان است بیخودی رخت عروسی به تن نکرده. همین مسحورکنندگی ساختمانهایش یکی از دلایل این عنوانِ برازنده است. در شهر که راه می روی هر گوشه مثل موزه ای است که شکلی از هنر و سلیقه را به نمایش می گذارد. از سنگ فرشهای کف خیابان گرفته تا بالاترین نوک مناره مانند ساختمانها که تا توانسته اند در آن هنرمندی به خرج داده اند و البته سخت کوشی آلمانی را به رخ می کشند.روز اول هفته در مونیخ و شاید اروپا دیدنی است. همه گویی روی دور تند هستند و هر کسی به سمتی در حال دویدن است. به ویژه در ایستگاه های مترو که نمایش کاملی از زندگی مدرن امروزی را به نمایش می گذارد. دوشنبه 4 مهر 1401 شده و صبح اول وقت شیرین آماده شد و با مامانش رفت مدرسه. راینر هم که به مدد تصمیمات پساکرونا از نعمت و لذت دورکاری برخوردار است و خیلی جالب در دفتر خانگی (Home office) به همه کارهایش می رسد.در سرما و بارانی ریز سعی می کنیم سریع بزنیم بیرون تا به فتح مونیخ برویم. اول از همه رویا ما را از مسیری می برد که راه و ایستگاه اتوبوس لوفزانزا اکسپرس که مستقیم ما را به فرودگاه خواهد برد را یاد بگیریم. با اینکه سرد است و بارانی اما سبزی درختان و چمنها کاملا چهره ای نیمه بهاری به شهر داده و انگار نه انگار که در آستانه پائیز هستیم.یک قبرستان در مسیرمان هست که وقتی واردش می شویم گویی واقعا وارد بهشت شده ایم. هر کسی برای عزیز از دست رفته خود دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 56 تاريخ : پنجشنبه 26 بهمن 1402 ساعت: 22:33

دوشنبه 11/11/1400 (چه تاریخی) بعد از چند روز مریضی و دوری از دانشگاه، گفتم سری بزنم و کارهای عقب افتاده را سر و سامانی بدهم. ساعت 17 رسما کم آوردم و ضعف شدید گرفتم و دیگر مغزم از کار افتاد. هوا سرد بود و راه افتادم سمت خانه که ساعت شش و نیم رسیدم. یک ساعت و نیم در ترافیک با آن حال.قرار بود که نصاب قفل در ورودی بیاید. ساعت حدود هفت و نیم بود که دیدم “آ” زنگ خانه را زد و سراسیمه گفت که آقا محسن بیاید پائین کارتون دارم. شصتم خبردار شد که اتفاقی افتاده و بگی نگی اسم کلانتری به گوشم خورد. اما فکر کردم که با نصاب قفل در مشکل پیدا کرده باشد. لباس پوشیدم و با دمپایی رسیدم دم در که دیدم کنار یک موتور وسط کوچه با کسی صحبت می کند و تا من رسیدم طرف شروع کرد به فرار که با “آ” دنبالش کردیم. رفت توی خیابان و من با دمپایی و نفس بریده از بیماری به شدت می دویدم. پیچید توی کوچه پائینی که شروع کردم به داد زدن که آن دزد بیشرف رو بگیرید. بگیرید بی همه چیز دزد رو و چنان قدرتی در دویدن گرفتم که از “آ” جلو زدم و وسط کوچه تقریبا بهش رسیدیم. طرف هم که معتاد بود خواست پلتیک بزند و دور بزند ما را که یک جایی کنار دیوار گیرش انداختیم. خیلی مراقب بودم که چاقو یا سلاحی نکشد و با احتیاط به سمتش هجوم بردم. همینطور از همدستش می ترسیدم. تا بهش رسیدم نمی دانم کدام حرکت کنگ فویی جوانيها از کجا در ذهنم زنده شد یا حرکات جوجیتسویی که فرزاد هر شب رویم اجرا می کند که دستش را پیچاندم و کلاه هودیش که زیر کاپشن پوشیده بود را گرفتم و احتمالا زیر زانویش زدم و طرف خوابید زمین. زانویم را گذاشتم روی گردنش و دستم را روی بیخ گوشش و کمی فشار دادم و طرف از دست و پازدن افتاد. گفتم آرام باش بیشرف. بلندش کردیم و “آ” دست راستش و من هم دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 73 تاريخ : جمعه 22 دی 1402 ساعت: 4:05

چهار مرد جنگل نشین اکوادور با چشمان متعجب چشم به دهان پیرمرد دوخته بودند و از شنیدن هر چیزی در مورد شهرها، مردم و اشیای جدید در دنیا که پیرمرد از لابلای کتابها می‌خواند تعجبشان دو چندان می‌شد اما آن‌ها را باورپذیر می‌یافتند. اما جایی به اسم "ونیز" به هیچ وجه برایشان قابل هضم نبود. جایی که خانه‌ها لابلای آب‌ها ساخته شده و مردم به جای درشکه و گاری از قایق و کرجی برای اینطرف و آن طرف رفتن استفاده می‌کردند. لویس سپولودا در کتاب مختصر اما بسیار زیبای "پیرمردی که داستان‌های عاشقانه می‌خواند" چنین توصیفی از ونیز می‌کند. راستش را بخواهید تا خودم ندیده بودم باورش و تصورش برای خود من هم سخت بود. اما ونیز با تمام حقیقتِ متفاوت از همه جهانش، با بوی دریا و میگوی سوخاری در ریه‌هایمان و موسیقی و قهقه های شبانه و کافه های همیشه مشغولش، تجسمی واقعی یافته است. شب ونیز را در هیاهوی خنده‌ها و موسیقی کوچه های تنگ شهری ساحلی آمیخته با بوی ماهی و نمک دریا به صبح می‌رسانیم. هوای نمور هتل که فاصله ای 100 متری تا ساحل اقیانوس دارد، به سردی می‌زند و کسی فکر نمی‌کند که این شبهای خنک، روزهای داغی در پی داشته باشد.روز جمعه 1 مهرماه 1401 می‌شود و دل توی دلمان نیست که ونیز را سیاحت کنیم. آب و غذا و امکانات دیگر بر می‌داریم و راه می‌افتیم. کافه‌ها تک و توک باز هستند که با منوی صبحانه بر روی چار پایه‌ها و بوی دلپذیر قهوه، مسافران را دعوت می‌کنند. برخی مغازه‌ها هم باز کرده‌اند که در اغلب آن‌ها فروشنده های بنگلادشی مشغول به کار هستند و در این موقع صبح اغلب صدای قرآن از مغازه‌هایشان می‌آید. دین مشترک با بنگلادشی‌ها خیلی احساس خوبی بهشان می‌دهد. آنقدر که یک یورو روی چند مگنت یادگاری از ونیز تخفیف می‌دهد.کوچه به ک دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 90 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 13:36